پس از باران

ساخت وبلاگ

از نزد شما بازگشتم، در حال توبه و سپاس برای خدا و شکرگذاری و امیدوار به اجابت، بدون یأس و ناامیدی، درحالی‌که بازگردنده و بازگشت کننده و رجوع کننده به سوی زیارت شمایم.
فرازی از دعای علقمه

پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت: 17:16

اگر مریم سالها قبل بودم حالا باید در رفتن استاد ابتهاج گریبان چاک می‌کردم و شعرهایش را و ارغوانش را و آلمایش را و خانه‌اش را که بی‌نهایت عاشق زیباییش هستم و توی ذهنم تصویر ایده‌آل یک خانه است به اشتراک می‌گذاشتم؛ اما هیچ چیز توی زندگی هیچ کداممان انگار مثل قبل‌ترها نیست. توییتر را نگاه می‌کنم سرتیتر خبرها مرگ سایه عزیز است. کاربران به شعرهایش اشاره کرده‌اند، در سکوت مرورشان می‌کنم. قلب زیر کامنت‌ها را فشار می‌دهم و زیر لب با بغض می‌گویم: «آه از آن رفتگان بی‌برگشت...»برچسب‌ها: درد داشت پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت: 17:16

می‌گفت به خودت بستگی داره که موقع طوفان خودت رو بندازی وسطش و هی پیچ و تاب بخوری و جیغ و داد کنی یا یه گوشه پناه بگیری تا اوضاع آرومتر بشه. راست می‌گفت. امروز وقتی داشتم پیاده می‌رفتم و همزمان فکر می‌کردم که بعد از هر سختی راحتی‌ای هست. وعده حقه. روزهای سختی بود. همون شروع طوفان. خبر دادنش به بقیه که آهااااای بیاین ببینین چی شده! ولی خب هر چی سنم بالاتر میره می‌فهمم که می‌گذره. به وضح می‌فهمم که اون حال بد می‌گذره و ادامه دادن توی همون طوفان حتی ساده‌تر میشه. و چیزی که باقی می‌مونه مدیریت لحظه‌س. چیزی که هنوز توش خوب نیستم. و این به خاطر عشقم به آدم‌هاست، به خانواده.حتی امروز فهمیدم حیفه که یه روز مادر نشم. نه به خاطر تربیت خوب و اینکه بتونم مامان پرفکتی باشم که اتفاقا بعیده با گیر و گورهایی که خودم می‌دونم دارم خیلی موفق باشم، بلکه فقط به خاطر عشقی که می‌تونم به بچهه بدم. چند روز پیش بچه همسایه‌مون رو که تقریبا یه ماهه‌اس دیدم باور کنید دلم می‌خواست براش بمیرم از بس گوگولی بود. دختر سوم یه مادر سی ساله که دو قلوهای دختر چهارساله هم داشت. مادرش گفت هنوز مهرش به دلم نیست. دوستش ندارم. نمی‌بوسمش. فقط بر حسب وظیفه مای بیبیش رو عوض می‌کنم و بهش شیر میدم. حدسم این بود که دلش پسر میخواسته. اما شنیدن این جمله انقدر برام گرون تموم می‌شد که حتی دلیلش رو نپرسیدم که این رو بهم نگه؛ اما هر بار یادش می‌افتم که مادرش گفت دوستش ندارم بغض می‌کنم. در حالی که می‌دونم چرت می‌گفت و طبق شناختی که ازش دارم تحمل فرو رفتن یه خار به دست بچه‌ش رو نداره؛ اما خب... چطور دلش اومد بگه یه موجود نرم بی‌پناه که مثل گنجشک نفس می‌کشه رو دوست ندارم :( نمیدونم شاید من زیادی توی همه چی دچار عواطف و احساسات میشم. پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 94 تاريخ : چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت: 17:16

قبل از خواب امشب این نکته را بگویم که تمام امروز بدون ذره‌ای استراحت دویدم. از روزهای شلوغ آزمایشگاه که یک سری وقایع میل به نشدن دارند. خستگی و استرس و نداشتن خواب راحت به اضافه همه دوندگی‌ها. داشتم می‌گفتم شب‌ها درگیر کابوس امتحان و کنکورم و مدتهاست راحت نمی‌خوابم. علیرضا با پای شکسته آمده بود و با عصا افتاده بود پشت سر من و داشت از خواب‌های ژانر وحشتش برایم تعریف می‌کرد و من عین خر در گل مانده بالا سر نمونه‌ها گیر کرده بودم. وسطش گفتم به خواب‌های خودم امیدوار شدم. بسه دیگه :) گفت امروز قیافه‌ت شبیه بغض یاکریمه اینجوری نباش دیگه. دلم برایش سوخت. با پای شکسته داشت مرا برای این همه کاری که داشتیم دلداری می‌داد. بعد سارا دستم را گرفت و نشاند و ماگ گلی گلی‌ام را تا خرخره پر از چای کرد که یک دقیقه آرام بگیر. و بعد دخترها برایم ترسیم کردند که زندگی بعد از این روزها پر از آرامش خواهد بود. حداقل یک سال به خودت استراحت می‌دهی، موهایت را رنگ می‌کنی، ناخن‌هایت را فلان می‌کنی، تا لنگ ظهر می‌خوابی و از این حرف‌ها. حسام‌ پسرک جدی آزمایشگاه در رفت و آمد بود. اما توی بحث نبود. بچه‌ها که رفتند آمد و با جدیت گفت خانم مهندس به حرف این‌ها گوش ندین‌ها. شما همیشه باید همینطور اکتیو و در مسیر باشید. بعد درستون نرید بی‌خیال کار علمی بشیدها!!! گفتم با همه خستگی‌ این روزها، من با سبکی که بچه‌ها گفتند چند روزه روانی میشوم. خاطرتون جمع :)ما زنده‌ به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماستبرچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت: 15:00

تقریبا یه تایم طولانی هست که اکثر روزها ما توی آزمایشگاه دو سه نفر بیشتر نیستیم و پایه ثابت‌ها من و علیرضا و یه پسره باشخصیت فوق دکترا که اساسا با ماها ارتباطی نداره، میاد کارش رو انجام میده و میره. حالا ما اونور تولد می‌گیریم، روزی بیست بار چای و چیپس و پفک می‌خوریم، توی سر و کله هم می‌زنیم، غیبت می‌کنیم و بدین صورت خلاصه. اما این آقا تایم حضورش مختصر و مفیده. حالا از عوارض گشتن با علیرضا براتون بگم که ادبیات من به شکل چال میدونی تغییر محسوسی داده متاسفانه :))) یعنی این پسر یهو وسط کار با اسپکتوفوتومتری داد میزنه مریم بیا یه پیک خوار مادر گرفتم D: حالا با این مقدمات من داشتم پلیمری که سنتز کرده بودیم رو حل می‌کردم و حل نمی‌شد. فکر کردم علیرضا پشت سرمه همونطوری ادامه دادم «ببین این پلیمر سگ سرطانی شده که لامصب حل شدنی نیست!! چه غلطی بکنم؟» دیدم هیچی نگفت برگشتم دیدم اون پسره فوق دکترا پشتمه. با یه لبخند ریزی گفت: "خانم مهندس عذرخواهی می‌کنم امکانش هست ازتون خواهش کنم هر موقع فرصت کردین بیاین توی روشن کردن این دستگاه به من کمک کنید؟" من: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... قرمز شده و خیلی سوسکی خزیدم کنار دستگاه روشنش کردم و متواری شدم، تا عصر میدیدمش راهمو کج می‌کردم چشم تو چشمش نشم فقط :)))برچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 122 تاريخ : يکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت: 15:00

جا داره برای بار چندم یادی کنم از این جمله «بر زندگی نشسته‌ام مثل سوارکار ناشی بر اسب، این را که همین حالا پایین نمی‌افتم فقط به نجابت اسب مدیونم» به قدری کار سرم ریخته و هر چی برنامه‌ریزی می‌کنم نمی‌رسم که واقعا دیگه ایده‌ای ندارم چطور زندگی رو مدیریت کنم. حس می‌کنم باید بهم یه مرخصی زایمان بدن برم پروژه‌هایی که زایمان کردم رو بزرگ کنم!خدایی دلم می‌خواد صبح به صبح کوله‌م رو بردارم، یه مانتو خنک تابستونی بپوشم با صندل و کاظم بریم یه کتابخونه دنج و ساکت و خودم باشم و خودم. گوشی نبرم و تا مدت‌ها اطرافم کسی رو به اسم آقای دکتر، خانم مهندس و کوفت و زهر مار صدا نکنم. بعد بیام خونه ناهار بخورم یا حتی یه لقمه ببرم همونجا ناهار بخورم. یه ربع سرمو بذارم روی میز و بخوابم. تا عصر کارامو انجام بدم. عصر بیام با امین بریم بستنی قیفی بخوریم. پیاده روی کنیم. فیلم ببینیم و شام برگر بخوریم. اما افسوس که همچنان خوابگاهم. فردا مثل اسب باید روی مقاله کار کنم، چون جمعه با استادم در کندع قرار دارم و پیشرفتی نداشتم. کارای اون یکی استادم مونده، نوشتن چپتر هم، تهیه گزارش پایان فرصت هم، به دست آوردن ترکیب بهینه برای سنتز روز شنبه هم. امین هم که از من بدتره. خدایا میشه یه ذره توانمندی ما رو کش بدی. این مقدار واقعا کفایت نمی‌کنه. برچسب‌ها: دانشجویی در پایتخت, از رنجی که می‌بریم پس از باران...
ما را در سایت پس از باران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baranm2a بازدید : 132 تاريخ : يکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت: 15:00